یکشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۹۵

غزل فارسی






التجأ



بر ديده ام بريزان آن آبشار نورت

تاريكي را بدران باذوالفقارت نورت



اين جان خشك ما را سيراب كن زعشقت

برگ وبهار بخشا ، گردم نثار نورت



از إبر ناله هايم باران ديده بگشا

 رخسار دامنم را كن آبدار نورت



گر دل فروشم ارزان ، بازش مرا بسوزان

خاكستري بگردان با شعله زار نورت



دل بأختم به نامت ، از ديگران بريدم

هر ذره اي وجودم شد بيقرار نورت



از خواب سرد غفلت بيدار كن نگه را

سرمست  تازگي كن از نوبهار نورت



هيج تيره گي ابليس مگزار در حريمم

بحر حفاظت من بخشا حصار نورت

منير سپاس نا جيز

هیچ نظری موجود نیست: