سه‌شنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۸

صبر لاجواب

صبر لاجواب

چسان نوشته کنم رنج بی حساب ترا

وطن! ندیده زمان همسر عذاب ترا


مگر زچشم فلک میهنا نظر شده ای

گرفته درد چنین فصل هر کتاب ترا


ز شش طرف به سرت تیر فتنه میبارد

به خون نوشته کنم صبر لاجواب ترا


به گوشه گوشهء تو کوره های آتش غیر

ز د ســـت طفل خود ت دیده ام کباب ترا


به کوچه کوچهء دنیا پرک و تیت* شدیم

نداشت ملک دگر نور آفتاب ترا


چه دانی بستر مخمل چه خار غربت داشت

کنار وسوســــــــه ها دیده ایم خواب ترا


اگر چه خسته و حیران همچو من باشی

وطن ! امید کنم روز کامیاب ترا

*تیت و پرک یعنی پاشان و پراگنده


منیر سپاس 17 اکتبر سال 2009

دوشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۸

اژدهار

اژدهار

دیگر غبار وحشت، پوشید زند گی را
تاریکی ها تفـــرق، پاشید زند گی را

این آفتاب مفید از دست آدمیزاد
ویرانگر توازن گردید، زند گی را

یکسو صدای فقر و یکسو نوای عیشست
گویی سخاوت سود ،دزد ید زند گی را

تا هیج فهم دردی، راحت ترا سوادست
بی عشق میتوان کی، فهمید زند گی را

یارب تمدن امروز جز بی تفاوتی نیست
این اژدهار انسان، بلعید زند گی را

این غزلواره رابعد از نشردر فردا اینجا نیز نوشتم

شنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۸

چراغ سوخته

چراغ سوخته

مارا صنم چگونه فراموش کرده ای
با انتظار خویش همآغوش کرده ای

در من تو شوق زندگی پر زنور را
همچون چراغ سوخته خاموش کرده ای

تا کی حجاب کامل توشرک دل شود
کان رخ برای بنده قبا پوش کرده ای

گم نام و بی نشان منم زین سبب بسی
مارا به شهر گوشه نظرپوش کرده ای

ای آفتاب مملکت یاد های مــــــــن
حتی برای آه بناگوش کرده ای