باغبانباشی
آدمی بود جوان وسرشار از آرزو ها در زندگی ؛ قطعه زمینی را خرید و باغش ساخت
اندک اندک باغبان شد سالهای زیادی گذشت سرباغبان شد باغ باغبان باشی خیلی رنگین شده بود از چمنزار تا کرد گل از درختان چنار تا بید و تاکزار انگور در باغش پیدا بود آواز های نوای قمری تا ناله مرغ شبگیر و صدای طاوس در هنگام مستی سرود عشق را تکرار میکردند.
روزی رسید که باغبان باشی جامه بدل کرد از سر زمین نفس ها رخت سفر بر بست و راهی عدم شد؛ مرگ باغبان باشی باعث شد تا نظم باغ بر هم بخورد چونکه خر خو را جانشین و خلیفه باغبان باشی خوانده و بر جایش تکیه زده بود دلیل خر این بود که به همه میگفت : من اول تر از شما وارد این باغ شده ام باید از من اطاعت کنید حالا فکر کنید با عقلی که خر دارد باغ و اهل باغ به چه روزی افتاده اند!!!
منیر سپاس ناچیز