گرفت سُراغ
نمی گیرد به جز
یادت سُراغ خانهء دل را
بهشت آتشین کرده
چسان کاشانهء دل را
رفیق بزم تنهایی ،حریف
اجتماع گردد
روایت می کند وقتی نفس افسانهء دل را
می عشرت ز ناز تو
به هر مهمانی پندار
میسر کرده ای
جانم خوشا پیمانهء دل را
رسیده میرود پیهم
حضور من به آبادی
خرابات محبت کرده
ام ویرانهء دل را
چه میداند
خردمندان ز حال دردمند ما
به سٍر درک باید
رفت رهء مستانهء دل را
ناچیز منیر سپاس
۹.۱۰.۲۰۱۵
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر