تا بکی ای زادگاهم خون به دامان می شوی
با کدامین جرم هر روزی پریشان می شوی
روز های مردمانت تیره تر از روزگار
زادگاه نوری با غمها شبستان می شوی
لاشخوران جهان با نام کمک ها به مکر
در حریمت آمده در صیر گرگان می شوی
غزنی
سنایی برخیز که دیگر
غزنه جای تو نیست
سپاه غولها
باری از ارگ
وباری از کوه
همتباران و هم زبانانت را می کشند
سینه و قلب شهرترا
آتش می زنند
نادانی پیشه وریشه ای شان
با نکتایی با عمامه
سنایی بر خیز و رخت سفر بر بند
نزد مولانا برو
تا حداقل استخوان هایت آرام و آباد بماند
سنایی افسوس کن به حال ما
فرومایه پرورده ایم در خانه ای تو
چنگیز شدند و دشمن تو دشمن من دشمن انسانیت.
منیر سپاس
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر