با بغل پُر
باز آمدم با مستی از بزم دل و جان در بغل
صد ها هیاهوی طرب از جشن مستان در بغل
رقص سماع دادم شراب
با نی دلم در پیچ و تاب
شد کوک کیفم بی حساب از لطف خوبان در بغل
پیمانهء دیدار باز
از دیدنش لبریز شــــد
با حسرت نو آمدن پوشیده ارمان در بغل
چشمان غم ها خیره اند هم روز شان بس تیره اند
وقتی که دارم از
خوشی قلب غزلخوان در بغل
آنجا بودم آنجا بودم در سفرهء انوار عشق
در جسم و جان لحظه
ها خورشید تابان در بغل
12.12.2014 منیر ناچیز
قونیه ، شهر مولانا در ترکیه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر