من و 8 سالگی س خ
مزاق مزاق متوجه شدم
، هشت سال است که با س خ درگیرم فکر نمی
کردم که هر دو اینقدر با وفا باشیم من در راندن و او در ماندن، دردش دردم می دهد رنجم می دهد ولی هنوز زنده ام نمرده ام . در این ایام تنها نبودم بیشتر از توقوع رفیق و همسفر زندگی ام با
من بود از خانواده بزرگ ناهمی ها
هر بار می شنیدم با رنج در التماس
می شدند و در تماس، حالا نمی دانم
چرا چنین چیزها را
باید بنویسم ولی وقتی شاهد
چنین حالات می باشم ،قدر تندرستی لحظه ها و سلامتی شادمانی ها برایم زیاد تر می شود، روزگاران طلایی کودکی تنگدستم ؛فلم گونه از نظرم رد می شوند نو جوانی ، جوانی وبعدش عمری که تا
کنون نفس کشیدم در خاطره هایم
تکرار می شوند معلوم نیست که زندگی ، دیگر به کجا می برد مرا؟در نمایشنامه هایش
چه پرده های دیگری را کارگردانی
خواهد نمود؟ پرده آخرش چگونه و چه وقت بر دیار خموشان نقش خود را بر ملا خواهد ساخت و تنها تر از
همیشه مسکونم خواهد ساخت، نمیدانم ولی با
این همه: صبحگاهان وقتی خورشید نور
افشان می شود در من خورشید امید با زنده بودن را با دوستان بودن را همنوا می شود، وقتی صدای را می شنوم همصدا می شوم نغمه ها را نغمه سرا می شوم هنوز
آواز قلمم در گوش صفحه های
کاغذ طنین انداز است هنوز کلک ها یم کار می دهند انگشتانم هنوز از
من می نویسند هنوز فکرم توانمندی تفکر را دارد هنوز پندارم فانوس دلنشین
اندیشه ام است هنوز قلبم چراغ راه کاروان تپش هایم است هنوز پاهایم کار می
دهند هنوز رهرو جاده
های احساسم.
11.4.2015
منیر ناچیز
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر